قرائت یکی از نامههای حاج قاسم سلیمانی در صحن شورای شهر توسط دخترش
نرجس سلیمانی دختر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی امروز در صحن شورای شهر تهران یکی از نامههای پدرش را قرائت کرد.
به گزارش مجله خبری آبادی 118، نرجس سلیمانی رئیس کمیسیون نظارت و حقوقی شورای اسلامی شهر تهران ضمن تبریک ولادت حضرت زهرا (س)، در سالروز شهادت سردار قاسم سلیمانی، با تأکید بر اینکه حاج قاسم تنها متعلق به خانوادهاش نبوده و حاج قاسم همه مردم ایران است، به قرائت نامهای از ایشان خطاب به یکی از فرزندانش پرداخت که متن آن به شرح ذیل است:
«بسم الله الرحمن الرحیم
آیا این آخرین سفر من است و یا تقدیرم چیز دیگری است که هرچه باشد؛ در رضایش راضیام. هر بار که سفر را آغاز میکنم احساس میکنم که دیگر نمیبینمتان. بارها در طول مسیر چهرههای پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کردهام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریختهام؛ دلتنگتان شدم و به خدا سپردمتان.
بیش از ۲۰ سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده است که این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید. دخترم هرچه در این عالم فکر میکنم و کردهام که بتوانم کار دیگری انجام دهم تا شما را کمتر نگران کنم؛ دیدم نمیتوانم و این به دلیل علاقه من به نظامیگری نبوده و نیست. به دلیل انتخاب شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی هم نبوده و نیست. من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، سمت، اصرار و یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم؛ چه برسد به حذف یا گریاندن شما.
من دیدم هرکس در این عالم راهی را برای خود انتخاب کرده؛ یکی علم میآموزد و دیگری علم میآموزاند؛ یکی تجارت میکند و کسی دیگر زراعت میکند و میلیونها راه و یا بهتر بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کسی راهی را برای خود برگزیده است، من دیدم چه راهی را میبایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کرده از خود پرسیدم؛ اولاً طول این راه چقدر است؟ انتهای آن کجاست؟ فرصت من چقدر است و اساساً مقصد و هدف من چیست؟ دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی میمانند و میروند.
دیدم تجارت کنم؛ عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه نو و چند ماشین. اما آنها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارند. فکر کردم برای شما زندگی کنم؛ دیدم برایم خیلی مهم و ارزشمند هستید طوری که اگر به شما دردی رسد همه وجودم را درد میگیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود؛ من خودم را در میان شعلههای آتش میبینم. اگر شما روزی ترکم کنید؛ بند بند وجودم فرو میریزد. اما دیدم چگونه میتوانم حلّال این خوف و نگرانیهایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خداوند نیست. این ارزش و گنجی که شما گلهای وجودم هستید؛ با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از انواع بیماری ها و یا مردن خود جلوگیری کنند.
من خدا را انتخاب کردم و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف میکنم؛ هرگز نمیخواستم نظامی شوم. هرگز از مدرج شدن خوشم نمیآمد. من کلمه زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمیخاست؛ بر هر منصبی ترجیح میدهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوندی باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم بنویسید: سرباز قاسم؛ آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده گویی است، بار خورجین را سنگین میکند.
عزیزم؛ از خدا خواستم همه شریانهای وجودم را و همه مویرگهایم را مملو از عشق به خود کند؛ وجودم را لبریز از عشق به خود کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم. تو میدانی که من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفتهام؛ برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز جلوی در خانه هر مسلمانی میبینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند، این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد؛ نه برای شیعه مظلوم که ناقابلتر از آنم. نه… بلکه برای آن طفل وحشت زده بیپناهی که هیچ ملجائی برایش نیست. برای آن زن بچه به سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب که خط خون، پشت سر خود بر جای گذاشته است؛ میجنگم.
عزیزم؛ من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند؛ بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.
دختر عزیزم؛ شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی میکنید؛ چه کنم برای آن دختر بیپناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز، هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید و بگذارید بروم. چگونه میتوانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا ماندهام. دخترم خیلی خستهام؛ ۳۰ سال است که نخوابیدهام، اما دیگر نمیخواهم که بخوابم. من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرأت برهم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من، آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان، تویی؛ نرجس است؛ زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است؛ حسینم و رضایم است؛ از من چه توقعی دارید. نظارهگر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم این گونه زندگی کنم.»
انتهای پیام