نمیخواهم زنده بمانم
اولین باری که آرزویش را به دست باد سپرد، ۲۰ سال پیش بود. روزی که پزشکان با او از ابتلای کودک ۱۲ سالهاش به یک بیماری ناشناخته سخن گفتند و او دیگر فراموش کرد آرزوی دیدن فرزندش در لباس دامادی را. چند سال بعد اما، آرزوی دیگرش هم به دست فراموشی سپرده شد؛ روزی که گفتند فرزند دیگرش هم به بیماری مشابه فرزند اولش مبتلاست و او باید علاوه بر همسر معلولش حالا از دو فرزند معلولش هم به تنهایی پرستاری میکرد.
به گزارش مجله خبری آبادی 118، شهین و همسرش در خانهای قدیمی و کوچک، نبش کوچه خلوت و سوت و کوری در محله قدیمی امامزاده حسن مستاجرند. خانهای سیمانی و قدیمی که مدتی است سرپناهِ اجارهای آنها شده است. درب آهنی خانه بلند است و آنقدر باریک که برای ورود یک جثه معمولی هم باید چرخید تا بتوان وارد حیاط شد؛ حیاط کوچکی که ایستگاه توقف ویلچر صاحبان خانه است.
خانه ساکت و آرام است و به دور از هیاهوی روزمرگی. شهین که پس از معلولیت همسرش سرپرستی خانه را به دوش میکشد برای خوشآمدگویی آمده. میانسال است و قدی رشید دارد:«بفرمایید داخل. پلهها رو بیاید بالا» و سپس پلههای بلند و تاریک را یکی یکی بالا میرود و از نظر محو میشود.
دیوارهایی غبار گرفته، فرش لاکیرنگ نخنما و کوهی از رختخواب که کنار دیوار تلمبار شده، همه وسایلی است که در اتاق ۲۰ متری شهین و همسر و فرزندانش در قاب چشم مینشیند. ۲۰ ساله بوده که در یکی از روستاهای کرمان با محمد، پسرِ پسرعموی پدرش ازدواج میکند و ثمره این ازدواج میشود سه فرزند به نامهای ابوالفضل، زهرا و حسین.
همسرش، سالها در روستایشان کشاورزی میکرده تا اینکه بر اثر خشکسالی زمینها مجبور به کارگری، جوشکاری و چوپانی میشود. یکسال بعد اما، در سانحه یک تصادف به دلیل شکستگی گردنش، دچار ضایعه نخاعی میشود. تمامی این گرفتاریها در حالی برای محمد رخ میداد که از چندین سال پیش شهین و محمد متوجه بیماری پسر اولشان شده بودند. بیماری ناشناختهای که در ابتدا با از بین رفتن تعادل ابوالفضل در راه رفتن آغاز شد و اکنون با گذشت حدود ۲۰ سال از بروز این علائم، او را از پا افتاده کرده است.
حالا پدر در گوشهای و پسر در گوشه دیگری خانهنشین شدهاند. محمد صورت آفتابسوختهای دارد و بدنی نحیف که یک سمت آن بیحس است. گوشه دیوار اتاق در بستر بیماری است و به دیوار مقابلش خیره شده است. با لهجه کرمانی از ۳۳ سال پیش که به خواستگاری همسرش رفته بود، اینطور تعریف میکند: «سال ۱۳۶۸ رفتم خواستگاری همسرم. فامیل بودیم. اون زمان ما آزمایش خون و اینا ندادیم؛ وارد نبودیم. عقد بستیم و ازدواج کردیم. خب ما خونمون به هم نمیخورد. اون زمان سال ۶۸-۶۹ خیلی گیر نمیدادن. نامه ما رو مهر کردن و ما ازدواج کردیم».
۱۰ سال بعد از تولد اولین فرزندشان، محمد و شهین متوجه میشوند ابوالفضل در راه رفتنش چندان تعادل ندارد. بعد از گذشت چندین سال هم متوجه ابتلای فرزند سومشان به بیماری مشابه بیماری ابوالفضل میشوند؛ با این تفاوت که فرزند سومشان بعد از گذشت چند سال، هنوز نتوانسته بیماریاش را قبول کند. محمد میگوید: «بچههامون از روی نسبت فامیلی اینجوری شدن. بابای منو بابای این حاج خانوم با هم پسرعمو هستن. دیگه خواست خدا بوده. بعدش که ازدواج کردیم کمکم ابوالفضل مریض شد. بعد حسین مریض شد اما خب دخترم سالمه. اون طوریش نیست. به دکترا گفتم خب چرا این دو تا پسرم اینجوری شدن؟ حالا خودم تصادف کردم ولی پسرام چرا اینجوری شدن و دخترم سالمه؟ گفت برو از خدا بپرس؛ اینو دکتر به من گفت.»
محمد از اولین روزهایی که متوجه علائم بیماری فرزندش ابوالفضل میشود اینطور تعریف میکند: «پسرم تعادل راه رفتنش به هم میخورد. اون موقع فکر کنم حدود ۱۲ سال داشت و الان ۳۱ سالشه. کم کم تعادلش به هم خورد. دیگه بعدش رفتیم دکتر. منم حقیقت درآمدی نداشتم که بیام تهران و پیش دکتر خوب ببرمش. همون توی منطقه خودمون میرفتیم دکترای معمولی. هر دکتری هم به ما یه چیزی میگفت و دیگه کم کم دردش شدید شد و الان روی ویلچره و از روی ویلچر هم باید مواظبش باشیم چون از روی ویلچر هم میفته پایین.»
محمد که چند سال بعد از بروز علائم بیماری ناشناخته پسرشان، ابوالفضل، خودش هم در یک سانحه تصادف دچار معلولیت میشود، مدتی بعد از تصادف برای درس و دانشگاه فرزندانش به تهران میآید. صحبت از آمدنش به تهران که میشود، میگوید: «من اون موقع کرمون شغل آزاد داشتم. توی روستا بودیم. به خاطر درس بچههام اومدیم تهران. کارگری میکردیم. الان ۶ ساله تهران زندگی میکنیم ولی قبل از تصادف خودم سالم بودم. جوشکاری میرفتم. اسکلت میساختم. کارگری میکردم و بالاخره از راه حلال پول در میآوردم. بیکار نمینشستم.»
شهین که تمام این مدت مات و مبهوت به محمد خیره مانده و لب باز نکرده، از جایش برمیخیزد. دستههای چادرش را زیربغلش جمع میکند و کنار ابوالفضل مینشیند. نوبت که به صحبت کردن شهین از روزگاری که بر او گذشته میشود میرسد، محمد میگوید: «شهین بلند صحبت کن. تو صحبت کردنت یواشه. بلند صحبت کن. من دیدم چجوری صحبت میکنی یه ذره بلند صحبت کن.»
محمد راست میگوید صدای شهین آنقدر آرام است که اگر محمد برای آرام صحبت کردنش به او تذکر نمیداد صدایش به سختی به گوش میرسید. آرام است و خجالتی. خودش را اینطور معرفی میکند: «من شهین، تحصیلاتم دیپلم و متولد سال ۱۳۴۸ هستم.» هنوز صحبتهایش تکمیل نشده که ابوالفضل میان حرفهای مادرش میآید و از نیازش به یک ویلچر برقی میگوید و صحبتهای شهین را ناتمام میگذارد: «اگه یه ویلچر برقی داشته باشم خیلی خوب میشه چون وقتی بیرون میرم کسی نیست هلم بده و مامانمم خسته میشه.» محمد دنباله حرف ابوالفضل را میگیرد و با ریز خندهای میگوید: «هل نه بابا. بگو کسی نیست جابجام کنه. ما میگیم هل دادن، توی تهران کسی متوجه نمیشه. بگو جابجام کنه. نگو هلم بده.»
شهین نگاه مادرانهای به پسرش میکند و ادامه میدهد: «آشناییمون سال ۱۳۶۸ بود. باباهامون با هم پسرعمو هستن. نمیدونم در اثر فامیلی بود و اینا… پسر بزرگم از ۱۱ تا ۱۲ سالگی علائمی ازش دیدم که تعادل راه رفتنش یه کم به هم میخورد. پیگیر شدم و توی کرمون بردم دکتر و اینور و اونور. همه گفتن بیماری ناشناخته است. مثلا پرسیدن بچه بوده تشنج نکرده؟ گفتم نه اصلا، MRI و نوار عضله و آزمایش هم براشون انجام دادم، گفتن بیماریشون ناشناخته است. چندتا دکتر بردم و همشون همین رو گفتن. باباشون هم سال ۹۳ با ماشین تصادف کرد و ضایعه نخاعی گردنی شد.»
شهین به ابوالفضل که در رخت خوابش نشسته اشاره و جملاتش را پشت هم و نامفهوم بیان میکند. بغض و تشویش در گلویش، صدایش را لرزان و آرامتر میکند: «ابوالفضل ۱۱-۱۲ سالش بود (که بیماریش) شروع شد و الان کلا دیگه همینجوریه… خودش میتونست بشینه روی ویلچر، الان دیگه باید کمکش کنم بذارم روی ویلچر. حالا اون یکی هم درگیر شد (حسین) اون الان تعادلش داره به هم میخوره».
«خودم که متوجه بیماری ابوالفضل شدم، حرکاتش رو دیدم. مثلا توی دویدنش باعجله میدوید.» شهین انگشتانش را روی فرش میگذارد و راه رفتن دوران کودکی ابوالفضل را نشان میدهد: «اینجوری اینجوری میدوید. روز اولی که (علائمش) دیدم، دیدم یه حرکاتی میکرد. انگشتاش رو اینجوری میذاشت زمین. یکی دو سال گذشت دیدم تعادلش هم به هم میخوره. (ابوالفضل) به وقتش راه افتاده بود و تا ۱۰ سالگی خوب بود. ۱۰ سالگی که میگم مثلا یه موقعهایی یه شدتی توی کاراش میدیدم… مثلا با سر انگشتاش اینجوری حرکاتی داشت ولی خب آروم راه میرفت… شتاب داشت ولی بعد که یکی دو سال گذشت دیدم نه تعادلش هم داره آروم آروم به هم میریزه و اینور و اونور میشه. تعادل نداشت. یواش یواش از همون زمان پیگیر دکتر شدم. یعنی ۱۱-۱۲ سالش شد و درگیر شد من دیگه ۱۴ سالش بود پیگیر دکتر شدم. چندتا دکتر بردم و همه دکترها گفتن بیماریش ناشناختهاس. فقط تنها چیزی که بیماریش رو نشون داد همین نوار عضلهاش هست. اون زمان خفیف بود الان دیگه کم کم اینجور شده.»
شهین از حسین بیشتر میگوید که با وجود گذشت حدود ۶ سال از ابتلا به بیماری هنوز نتوانسته پذیرای بیماریاش باشد و از اینکه تحت پوشش سازمان بهزیستی هم باشد خودداری میکند: «حسین هم درگیر این بیماری شده ولی بیماریش رو قبول نمیکنه. حالا ابوالفضل کنار اومده، اون بیماریش رو پنهون میکنه. ولی الان اونقدر بچه فعاله، چون کارگردانی میخونه خیلی خلاقیت داره. یعنی یه فیلم رو از صفر تا صد به غیر از بازیگری، حتی گریم هم روی بازیگرای مرد خودش انجام میده. اینقدر بچه خلاق و پر استعدادیه ولی خب هیچکس نیست حمایتشون کنه. اصلا بچه میگه من با این همه کار…» استرس و اضطراب شهین در جملاتش آشکار میشود؛ آنقدر که جملاتش را نامفهوم و بریده بریده بیان میکند و در نهایت صحبتهایش را اینطور تکمیل میکند: «بیماریش رو پنهون میکنه… بیرون نمیاد، مثلا میگه من افسرده شدم… اصلا آدم برای چی زنده بمونه؟».
شهین از ۱۵ سالگی حسین که علائم بیماری مشابه بیماری برادرش در او بروز کرد میگوید: «حسین قبلنا میتونست راه بره، تعادلش کم به هم میخورد، سال به سال بیشتر شد. الان باز هم که قدرتش رو جمع میکنه باز هم زیر پاهاش خالی میشه. اصلا کلا دیگه باید دست بگیره به دیوار. الان تقریبا ۵-۶ ساله متوجه بیماریش شدیم. یواش یواش شروع میشه. مثلا اول تعادلش کمی به هم میخوره بعد بیشتر و بیشتر میشه و دیگه کلا عضلات رو درگیر میکنه. قدرتش هم که جمع میکنه یه دفعه زیر پاهاش خالی میشه.»
هرچند که ابوالفضل به دلیل ابتلایش به این بیماری ناشناخته ترک تحصیل میکند اما حسین دست نمیکشد و مسیر رسیدن به آرزویش را دنبال میکند؛ رفتن به دانشگاه و فیلمسازی. شهین از حسین، فرزند ۲۲ سالهاش که حالا دانشجوی رشته کارگردانی است بیشتر توضیح میدهد: «میگه چون کارگردانی میخونم نمیخوام تحت پوشش بهزیستی باشم. اصلا یه وقت اینو بهش میگم، دفعه دوم که بگم خیلی عصبی میشه میگه نه نمیخوام، من رو تحت پوشش بهزیستی نکنید. باهاش صحبت میکنم میگه برای چی بیام، من که دکتر رفتم هنوز خوب نشدم، چه امیدواری داشته باشم؟ اصلا کلا ناامیده. الان راه میره تعادل نداره».
شهین میان صحبتهایش چانهاش میلرزد و اشکهایش بیاختیار راهشان را پیدا میکنند و سرازیر میشوند. با گوشه شالاش اشکهای نشسته روی گونهاش را پاک میکند و بغض کهنه دلش همچون ظرف نازک شیشهای در گلویش ترک میخورد و به یکباره میشکند. با صدایی گرفته و چشمانی خیس شده از اشک، میگوید: «مثل همه پدر و مادرها دلم میخواست بچههام رو توی لباس دامادی ببینم؛ ابوالفضل الان ۳۱ سالشه.»
به ابوالفضل نگاه میکنم درباره بیماریاش که میپرسم، با صدایی بم اما نامفهوم میگوید: «من تا ۷-۸ سالگی ورزش میرفتم. کشتی میرفتم. کمکم که گذشت، وقتی میدویدم مشخص میشد نمیتونستم مثل بقیه افراد بدوم، یا میخوردم زمین. به همین خاطر کم کم دلسرد شدم. اصلا فکر نمیکردم اینجوری بشه. تا زمانی که میخواستیم بیایم تهران، باشگاه بدنسازی کار میکردم، پاهام ضعیف بود، اما بالا تنهام خوب بود، میرفتم تمرین میکردم. اما خب کم کم چون نمیتونستم راه برم نشستم روی ویلچر و مجبور شدم باشگاه رو بذارم کنار».
ابوالفضل از دوران کودکیاش که به این بیماری مبتلا شد میگوید: «بد راه میرفتم. اصلا نمیتونستم راه برم یا مثلا میخواستم جای عادی راه برم کم میآوردم. مثلا دوستام دارن درست راه میرن وقتی بد راه بری آدم کم میاره خجالت میکشه. مجبور بودی دست بذاری روی شونه کسی و یواش یواش راه بری. یه مقداری راه میرفتم خسته میشدم. باید مینشستم یه جایی استراحت میکردم دوباره راه میرفتم. خیلی به خودم فشار میآوردم، میخوردم زمین».
وقتی از او درباره پذیرش این بیماری در دوران کودکی پرسیده میشود میگوید: «هرکسی یه عقیدهای داره. من الان برام مهم نیست. روحیهام انقدر خوبه. ۷۰ سال-۸۰ سال، بالاخره اصلا سالم و خوب باشی میمیری فقط یه خوبی میمونه و یه بدی. من روحیهام خوبه… اصلا به مشکلم فکر نمیکنم.» الان روحیهام خوبه و مهم نیست، خودم رو با گوشی سرگرم میکنم ولی خب آدم همهاش نمیتونه خونه باشه بالاخره باید هفتهای یه روز و دو روز بیرون بری ولی خب باید یکی باشه جابجام کنه».
شهین که حالا دیگر همچون پرستاری است ۲۴ ساعته برای همسر و دو فرزند بیمارش که علاوه بر خانهداری باید به تنهایی کارهای شخصی سه فرد دیگر را هم به دوش بکشد، میگوید: «میدونید یک دقیقه بچه جلوی چشم مریض بشه چی میشه؟ من الان چند ساله بچهام مریضه. بعد همسرم تصادف کرد. بعد از تصادف الان ۶ ساله اومدیم تهران. اون بچهام هم درگیر بیماری مثل بیماری برادرش شده. دخترمم چند ساله پشت کنکوره. خسته شدم. حالا خودم باید برم دنبال دوا و درمون. رفتم پیش دکتر اعصاب، فرستادنم MRI. خدا شاهده به خاطر پول کمی که داشتم الان خونهها همه جا ۱۵۰ میلیون- ۲۰۰ میلیون. حالا آسانسور دار باشه و همکف باشه هم همینقدره. قبلا تا یک میلیون و ۵۰۰ کرایه و ۵۰ میلیون پول پیش بود، یه جوری باهاش کنار میومدم. الان فکر کنم سه برج باید به این حاج خانوم کرایه بدیم. بنده خدا هم میبینه من مشکل دارم چیزی نگفته. با سه میلیون کرایه و ۴۰ میلیون پول پیش، بنده خدا لطف کردن. روز اول هم گفتن این خونه پله داره گفتم چارهای ندارم با این پولی که دارم با این کرایه من جای دیگه از پسش برنمیام. گفت همینی که دارم رو میتونم در اختیارتون بذارم ولی برای خودتون سخته. راست هم میگه من الان ابوالفضل رو میخوام از پلهها بیارم بالا باید از پشت چادر بندازم یکی یکی بیارم بالا. وزنشون هم سنگینه. دستاشون رو میذارن من یه دونه یه دونه از پلهها میارمشون بالا. خودم الان دیگه زانوهام درد میکنه. کمردرد شدم. دیگه کارهای ابوالفضل و باباشون رو باید انجام بدم. اون هم که دیگه…»
شهین از شرایط جسمانی ابوالفضل بیشتر میگوید: «ابوالفضل عضلاتش درگیره، از ناخن پا عضلاتش درگیر شده تا به بالا. دیگه تعادل نگه داشتن خودش رو ندارن. الان غذا بخواد بخوره من باید یه متکایی چیزی بذارم چون صندلی و میز هم که نمیتونم بلند کنم. اول اینکه (صندلی و میز) نیستش، اگر جایی هم صندلی و میز باشه، یه دفعه چپه میشن چون تعادل ندارن. باید یه متکایی چیزی بذارم وقنی صبحونهای، ناهاری و شامی بخوان بخورن به این شرایط میخوره. ابوالفضل تعادلش به هم میخوره، حالا دومی یه کم از کاراش برمیاد ولی خب این اینجوریه. پسر دومم کاری بیرون داشته باشه باید خودم کاراشون رو انجام بدم. دانشگاه ثبت نام داشته باشه خودم باید انجام بدم. برای دخترم کاری داشته باشه خودم باید انجام بدم. باباشون همینجور»
محمد بعد از تصادف که خانهنشین شد، وضعیت مالیشان هم تحت تاثیر قرار گرفت. شهین در این باره میگوید: «اون زمان خوب بود. همسرم هم کارش بد نبود، خونه و زندگی داشتیم، بچهها تحصیل میکردن اما خب از موقعی که تصادف کرد دیگه همه چیز رفت و هر چی داشتیم و نداشتیم خرج شد».
با وجود این شرایط مالی، شهین میگوید که به طور کلی ماهانه از سوی سازمان بهزیستی، رقمی حدود دو میلیون تومان دریافت میکند که این مبلغ مستمری و حق پرستاری را شامل میشود، اما از آنجایی که حسین هنوز نتوانسته بیماریاش را قبول کند، از تحت پوشش سازمان بهزیستی و بهرهمندی از خدمات امتناع میکند: «قبلا اجاره یک میلیون و ۵۰۰ بود. یه جورایی هم مثلا داداشم گاهی وقتها ۵۰۰ تومن میزد به حسابم. الان چند وقتیه دیگه اون هم نداده. از طرفی هم کرایه خونمون سه میلیون شد. الان سه برجه که صاحبخونمون بنده خدا وضعیتمون رو میبینه هیچی نگفته. گفتم میخوام برم وام بگیرم. رفتم پیگیر بهزیستی شدم، بهزیستی میگه حتما باید ضامن کارمند باشه. میگه یه دونه رو باید داشته باشی. میگه ۱۵۰ میلیون بهتون میدن. گفتم من الان از کجا بیارم؟ حداقل با ۱۵۰ میلیون میتونم یه کاری چیزی خودم یا بچهها راه بندازیم. مثلا میتونن یه جا دستگاه کپی بذارن، یه کاری انجام بدن، کاری که از عهدهشون بربیاد. بانک هم ضامن کارمند میخواد من ضامن کارمند که ندارم.
وقتی صحبت از خدمات سازمان بهزیستی و دریافت ویلچر میشود، توضیح میدهد: «خیلی برای ویلچر پیگیر میشم. ویلچر ما که الان خوب نیستش. حالا وقتی رفتید بهتون نشون میدم. اصلا کلا ویلچر دراومده. رفتم بهزیستی میگه سه سالی یه دونه ویلچر میدن، میگم اینا سه نفر آدم هستن. به اون (محمد) وقتی میدن با هم استفاده میکنن. به ابوالفضل اشاره میکند و ادامه میدهد: «بیشتر حالا این استفاده میکنه. مثلا یه ویلچر میدن با هم استفاده میکنن. الان هم دوباره ویلچرش خراب شده. همین چند وقت پیش رفتم بهزیستی گفتم نگاه کنید این ویلچر رو گفت نه، شما دو تا صندلی حمام گرفتید که گفتم ۱۵ ساله. دو تا صندلی حمام رو که نمیشه جای ویلچر استفاده کرد. میگن سه سالی یه دونه ویلچر، خب سه سالی یه دونه. اصلا ویلچراش هم خوب نیست. الان اون قسمتی که ویلچر جمع میشه شکسته. ویلچر نو شکسته. حالا ویلچر برقی که داشته باشه خودشون میتونن برن بیرون ».
محمد با لهجه کرمانی حرفهای شهین، همسرش را تکمیل میکند و از لحظههایی میگوید که شهین باید همچون بالابری باشد برای جابجایی ابوالفضل از پلههای این خانه قدیمی که سرپناه اجارهای آنهاست: «این پسرم رو میبینید، این رو ویلچره. الان مادرش بخواد بلندش کنه بذارتش روی ویلچر از این پلهها، چادرش رو میبنده دور کمر این (ابوالفضل)، پله پله میاد بالا تا برسه بالا. خود من تصادف کردم و چند ساله ضایعه نخاعیام. سه نفریم… خانمم تنها مونده. سه نفر آدم مشکلدار و معلول توی یه خانه با یک زن… خدا یه صبری به این زن بده. دیگه به غیر از خدا کسی نمیتونه کار دیگهای کنه. مشکل الان این پسرمه که این جابجا شدنش خانومم این رو بگیره معذرت میخوام بگذارتش روی دستشویی فرنگی، بذارتش روی ویلچر. این مادرش چادرش رو میندازه دور کمرش پله پله میبرتش پایین. یک ساعت شهین توی خونه نباشه اون دستشویی داره. شهین باید چادرش رو بندازه دور کمر این، تا طبقه بالا از پلهها ببرتش تا دستشویی فرنگی. خودمم هستم. اون پسرمم هست. من نمیدونم حالا خواست خدا بوده… چی بوده؟ نمیدونم اما بازم ما توکل به خدا میکنیم.» محمد جملهاش را با این خواندن این بیت تکمیل میکند: «تا خدا یار است، با سلطان مپیچ. گر خدا برگشت، صد سلطان، به هیچ…»
ابوالفضل که تا این لحظه در بستر بیماری نشسته رویش را به سمت مادرش میکند و میخواهد او را سوار ویلچر کند و تا پایین پلهها ببرد. شهین از جایش برمیخیزد، دو سر چادرش را زیر دستانش جمع میکند. دستانش را دور کمر ابوالفضل حلقه میکند و او را به طرف ویلچر میکشد.
عرض در کم است و بیرون رفتن با ویلچر از قاب در، دشوار. شهین لنگه دیگر در را باز میکند و ویلچر ابوالفضل را تا راهپلهها به جلو میراند. بیش از ۱۰ پله بلند و شیبدار ادامه مسیری است که شهین باید برای رساندن پسر معلولش تا طبقه پایین طی کند. دستانش را دور کمر ابوالفضل قلاب میکند و با همه توان او را از روی ویلچر بلند میکند، ابوالفضل برای پایین رفتن از پلهها دستانش را همچون تکیهگاهی بر دو طرف بدنش میگذارد و خود را به سمت پایین سر میدهد.
برای بالا آمدن از همین پلهها اما شهین باید چادر گلگلی که روی زمین افتاده را بردارد و دور کمر ابوالفضل بپیچد و گره بزند و او را پله پله به سمت پایین ببرد. بعد از گذشتن از چند پله، شهین نفسی تازه میکند و با گوشه شالاش دانههای عرق نشسته روی پیشانیاش را پاک میکند. ابوالفضل به نفس نفس افتاده و چند بار پشت هم سرفه میکند. شهین نفسی تازه و گره چادر را محکمتر میکند و دوباره ابوالفضل را به سمت بالا میکشد. اینها، همه مسیری است که شهین و ابوالفضل برای رسیدن به پایین پلهها حداقل روزی یکبار باید آن را طی کنند.
انتهای پیام